ستايش

ستايش جان تا این لحظه 14 سال و 5 ماه و 21 روز سن دارد

روزاي سخت و پر از غم ما...

اول ازهمه از همه ي مامانا و دوستاي نيني پيجيمون كه توي اين مدتي كه نبوديم جوياي احوال ما بودن تشكر ميكنم.

ستايش عزيزم از روزي كه بابا حاجي رفت بيمارستان ديگه حال و هواي خونه ي مادر مثل گذشته نبود و همه غصه ميخوردن و ناراحت بودن و از شانس بده تو تولد تو هم توي دوراني بود كه باباحاجي بيمارستان بود و هيچكس دل و دماغ تولد گرفتن نداشت ولي چون شما خيلي دوست داشتي كيك تولد بگيري من و بابايي رفتيم برات كيك خريديم و رفتيم خونه ي عزيز همه اونجا جمع بودن و ايليا و آرش هم بودن خلاصه يه جوري تورا راضي كرديم كه از خير تولد بگذري.

منم ازاون روز تا حالا اصلا از خير وبلاگ و كلآ كامپيوتر گذشتم. سه شب بود تو را ميبردم پيش خاله طيبه و ميرفتم پيش بابا حاجي بيمارستان ميموندم. الهي فداي اون مهربونياش بشم كه دلم براش يه ذره شده.

چند هفته اي بابا بيمارستان بود تا اينكه دهه ي اول محرم شروع شدو خلاصه صبح روز عاشورا

ما خواب بوديم كه خاله مريم زنگ زد و با گريه و زاري ميگفت بابا از پيش ما رفت اينقدر شوكه شدم كه يادم رفت تو و بابايي خوابيديد همون لحظه شيون كردم شما از خواب پريديد و شروع كردم گريه كردن تو ميگفتي چي شده بهت گفتم بابا حاجي هم رفت پيش خدا و تو گفتي يعني رفت پيش مامان جنت.

خوشا به سعادتش كه توي همچين روزي دار فاني را وداع گفت. باباحاجي روز پنجشنبه فوت شد و روز جمعه صبح به خاك سپرده شد الانم چند روزه توي حسينيه و خونشون مراسم عزاداري داريم.

قربونه صفا و مهربونيات پدربزرگ, خيلي اين روزا دلم تنگه برات پدربزرگ, باورم نميشه رفتي از كنارمون, بيا خيلي خيلي خالي شده جات پدربزرگ, ميدونم منتظره مادربزرگ ببينتت, اون نشسته خيلي وقته چشم برات پدربزرگ, عكس زيباي تو و اون جلوي چشممونه , قربون سفيديه رنگ موهات پدربزرگ, پشتمون خالي شده از وقتي رفتي آقا جون, ديگه ديره بت بگم جونم فدات پدربزرگ.

بابا حاجي براي ما حكم پدر و داشت چون خونه ي ماماني و باباحاجي كنار هم بود و ما در واقع با اونا بزرگ شديم و دوران بچگيمون و گذرونديم. بابا حاجي خيلي مهربون بود و ما را خيلي دوست داشت واقعا غم نبودنش براي ما سخته. هنوز داغ از دست دادن مامان جنت فراموش نشده بود كه يه داغ ديگه اضافه شد.

اميدوارم همونطوري كه روز عزاداري امام حسين فوت شد خود امام حسين هم بهترين جاي بهشت و قسمتش كنه و همراهيش كنه.

روحشون شاد ويادشون گرامي.


تاریخ : 26 آبان 1392 - 06:59 | توسط : مامان ستايش | بازدید : 1681 | موضوع : وبلاگ | 26 نظر

بخورمت عزيزم....

بخورمت عزيزم....

به خدابه داشتنت افتخار ميكنم. ستايش جان تو خيلي دختر خوب و دوست داشتني هستي فقط يه مدته وقتي آرش و محيا كه كوچولو هستن و اينم از شدت دوست داشتنت ميبيني ميخواي بغل كني و به زور روي پات بشوني. منم چون ميترسم كه اذيت بشن مدام بهت ميگم ستايش بشين و يا تهديدت ميكنم كه اگه اينكارو بكني برميگرديم خونه و تو هم اصلا انگار نه انگار كه من چي ميگم و به كارت ادامه ميدي.
ميدونم كه اينكارتم فقط به خاطر دوست داشتنته چون هميشه ميگي من عاشق آرش و محيا هستم.
و منم عاشق تووووووووووووووووووووو.
دوست دارم دنيا دنيا.
تاریخ : 09 آبان 1392 - 04:06 | توسط : مامان ستايش | بازدید : 1928 | موضوع : فتو بلاگ | 42 نظر

عروسي عمه سميه

عروسي عمه سميه

عزيزم ديروز جمعه3/8/92 عروسي عمه سميه بود كه خيلي خوش گذشت. من توي عروسي نتونستم ازت عكس بگيرم ولي اين عكس و توي آرايشگاه ازت گرفتم.
قربونت برم انشا... عروسي خودت.
عشقمممممممممي
تاریخ : 04 آبان 1392 - 22:50 | توسط : مامان ستايش | بازدید : 3879 | موضوع : فتو بلاگ | 37 نظر

بيماري باباحاجي....

پنجشنبه25/7/92 ظهر بود كه خاله اعظم زنگ زد و خيلي ناراحت بود و از من خواست كه بابا حاجي را ببريم بيمارستان و چون كه بابايي تو و شوهر خاله طيبه سر كار بودن من و فرهاد پسر دايي بابا حاجي را برديم بيمارستان و بستري كرديم بعد خاله مريم اومد پيش بابا و من و فرهاد برگشتيم.

همه به خاطر بستري شدن باباحاجي ناراحتيم. مخصوصا ما كه چون خونه ي مادريمون با اونا كنار هم بود و تمام دوران كودكي و نوجوانيمون تا موقع ازدواج با اونا گذرونديم و ساعتهاي زيادي از روز را با هم ميگذرونديم

باباحاجي واقعا خوش اخلاق و مهربونه و همه دوستش دارن. جا داره بگم كه براي ما واقعا پدري كرده و ما مديونشيم.

از خدا ميخوام به حق بزرگيش قسم بابا را شفا بده تا دوباره شادي به خونه ي پدربزرگ برگرده. انشا....

خدايا خودت همه ي بيمارارو شفا بده بابابزرگ من و هم شفا بده. آمين

از همه ي ماماناي خوب و باباهاي مهربون نيني پيجي خواهش ميكنم براي شفاي پدر بزرگم دعا كنيد. ممنون


تاریخ : 01 آبان 1392 - 03:14 | توسط : مامان ستايش | بازدید : 1566 | موضوع : وبلاگ | 26 نظر