ستايش

ستايش جان تا این لحظه 14 سال و 6 ماه و 4 روز سن دارد

من واسه يه لحظه بيشتر با تو بودن حاضرم همه ي دنيام را بدم...

تقديم به صاحب چشماني كه آرامش قلب من است و صدايش دلنشين ترين ترانه من است , از بودنت برايم عادتي ساختي كه بي تو بودن را باور ندارم, چه خوب شد كه به دنيا آمدي و چه خوب تر شد كه دنياي من شدي; هميشه بدان كه تا ابد دوستت دارم....

به چشمان مهربان تو مينويسم حكايت بي نهايت عشق را تا بداني كه محبت و عشق را در چشمان تو آموختم و با تو آغاز كردم . به پاكي چشمانت قسم كه تا ابد دوستت دارم....

همسرم: دست هاي تو امن ترين آشيانه بوسه هايم و شانه هايت بهترين تكيه گاه روزهاي ابري چشمانم هستند. دست هاي زحمتكش و پرمهرت را هزاران بار ميبوسم.

من عشق را با تو تجربه كردم محبت را در قلب تو يافتم و اميد به زندگي را از تو آموختم عشق من تقديم به تو كه يادت در فكرم و عشقت در قلبم و عطر تو در ميان لحظه لحظه هاي زندگي ام ماندگار است.

متشكرم براي همه ي وقت هايي كه مرا به خنده واداشتي براي همه وقت هايي كه به حرف هايم گوش دادي, براي همه وقت هايي كه به من جرات و شهامت دادي , براي همه وقت هايي كه خنده هايت را نثار من كردي, براي همه وقت هايي كه مرا در آغوش گرفتي براي هم وقت هايي كه بامن شريك شدي, براي همه ي وقت هايي كه خواستي در كنارم باشي, براي وقت هايي كه به من اعتماد كردي, براي همه وقت هايي كه مرا تحسين كردي, براي همه وقت هايي كه باعث راحتي و آسايش من بودي, براي همه ي وقت هايي كه گفتي"دوستت دارم" براي همه وقت هايي كه در فكر من بودي, براي هم وقت هايي كه ب تو احتياج داشتم و تو بامن بودي, براي همه وقت هايي كه دلتنگم بودي, براي همه وقت هايي كه به من دلداري دادي, براي همه وقت هايي كه در چشمانم نگريستي و صداي قلبم را شنيدي...

لحظه هايي هست كه دلم واقعا برات تنگ ميشه! من اسم اين لحظه ها را " هميشه" گذاشتم....

معناي خوشبختي اين است كه در دنيا كسي هست كه بي اعتنا به نتيجه , دوستت دارد ومن خوشبخت ترينم...

مهم نيست ! كه تو بامن چه ميكني بيا ببين" براي" تو من با خودم چه ميكنم!

بگذار يك بار ديگر بگويم: كه مرد هميشه محبوب من, چقدر " دوستت دارم" در تنگاتنگ آغوش امن " تو" چه لذتي از زن بودنم مي برم!!!!!!!!

 ديروز پنجمين سالگرد شروع زندگي مشترك من و بابايي بود دختر گلم......


تاریخ : 26 مرداد 1392 - 01:50 | توسط : مامان ستايش | بازدید : 1865 | موضوع : وبلاگ | 27 نظر

درد دل ها و پندهاي مادرانه:

امروز ميخوام يه كم درد دل كنم و يه كوچولونصيحت:

دخترم: خوشحالم بابت اينكه همينكه گشنه ات نيست, تشنه ات نيست, خوابت نمياد و جاييت درد نميكنه ميگي دنيا بر وفق آدمه و بايد حاش و ببرم . خوشحالم بابت اينكه بد و خوب زندگي و تشخيص نميدي و همه ي آدما در نظرت خوبن حتي وقتي اگه خلافش ثابت بشه . خوشحالم بابت اينكه هيچ كس از هيچ راهي نمي تونه دل كوچولوتو بشكونه . خوشحالم بابت اينكه كم لطفي, بي مهري, بي پولي و... نمي تونه سد راه اميد تو به ادامه زندگيت باشه ودر آخر خوشحالم كه كوچولوي من به همه چي مي خنده تا مادر به واسطه ي خنده شيرينش همه درد و غمشو فراموش كنه.

كوچولوي من: ازت ميخوام كه توي راه پرپيچ و خم زندگي صبور باشي اما به اندازه, طوريكه ديگران از اين صبوري و وقار سو ء استفاده نكنن . ميخوام بهت بگم كه از حق خودت (اگه به حق بود) هميشه و در همه حال دفاع كني, البته با رعايت ادب و نزاكت يادت باشه كه حق گرفتنيه نه دادني.....

مامان جون: توي زندگيت فراز و نشيب هاي زيادي وجود داره كه گاهي آدما رو خسته ميكنه اما تو گل من بايد مقاوم باشي و سعي كني زانوهات خم نشه .

عروسك من:توي اين راه گرگهاي زيادي توي لباس بره در كمينتن مراقب باش گول ظاهرشون و حرفاي فريبنده شون رو نخوري چون همشون به فكر منافع خودشونن هميشه به توانائيهات مطمئن باش و در صدد تحكيم اونا قدم بردار مطمئن باش كه تو ميتوني و قادري هر آنچه را كه ميخواهي به دست بياوري . اجازه نده كه توي اين وانفسا كسي تو را طعمه قرار بده , نردبون ترقي بقيه نباش تا اونجايي كه تونستي درستو ادامه بده , نذار ديگران و يا حتي شرايط سخت مانع پيشرفت و هدفت بشه , سعي كن هميشه با پاي خودت راه بري و به ديگران تكيه نكني .

عزيزدلم: توي همه ي كارها به خدا توكل كن و مطئن باش كه اون هميشه با توئه و تو را تنها نميذاره .

عشقم: اميدوارم روزي كه درد دلهاي ماماني رو ميخوني دركش كني و اشتباهات و بي تجربگيهاي مامان را تكرار نكني و درس بگيري و بفهمي كه من جز سعادت براي تو چيز ديگه اي نميخوام . هميشه يادت باشه مامان و بابا توي سخت ترين و دشوارترين لحظه ها در كنار تو هستن

دخترم : هرچه ميخواهي آرزو كن , هر جايي مي خواهي برو , هر آنچه ميخواهي باش چون فقط يك بار زندگي مي كني  و براي انجام آنچه مي خواهي فقط يك شانس داري.

دخترم: تمام وجودم را ارزانيت مي كنم . ارزاني خنده هاي شيرينت, ارزاني نگاه معصومت و ارزاني قلب مهربانت... آن زمان كه نگاهت ميكنم تمام غصه ها از دلم رخت ميبندد .

نهال كوچك باغ زندگيم : شيره ي جانم را به پايت مي ريزم تا قد كشيدنت را شاهد باشم تا به اوج رسيدنت را ببينم..... مگر من جز شاديت چه ميخواهم

بهانه ي زندگيم: كاش ميدانستي كه نفسم به نفست بند است كاش ميدانستي شاديم در گرو لبخند زيبايت است و اصلا بودنم به خاطر بودن توست

ودر آخر عاشقتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتم.


تاریخ : 24 مرداد 1392 - 01:21 | توسط : مامان ستايش | بازدید : 1550 | موضوع : وبلاگ | 22 نظر

تغييرات ستايش از بچگي تا الان...

عاشقتم اينقدر نازي...

قربونت برم اينقدر بزرگ شدي...بوس براي دختر خوشگلم

ستايش همه ي زندگي مامان و باباست. دوست داريييييييييم..


تاریخ : 21 مرداد 1392 - 23:38 | توسط : مامان ستايش | بازدید : 1566 | موضوع : وبلاگ | 28 نظر

ستايش و د وست جونياش....

 عكس ستايش با آرش و ايليا ( نوه هاي عمه اعظم)  وقتي رفته بوديم خونه ي عمه اعظم براي افطاري.

اينم ستايش و آرش. فداي هر دو تاتون

بوووووووس براي شما

 


تاریخ : 14 مرداد 1392 - 00:44 | توسط : مامان ستايش | بازدید : 1289 | موضوع : وبلاگ | 23 نظر

ستايش ميره شيطوني.....

ستايش موقع رفتن به خونه ي عمه اعظم براي افطاري. آماده ي رفتن براي شيطنت با ايليا و مهيار.

اينجا دم در خونمونه و ستايش از خوشحالي داره بال در مياره.

 


تاریخ : 10 مرداد 1392 - 22:20 | توسط : مامان ستايش | بازدید : 1678 | موضوع : وبلاگ | 39 نظر

گل زيباي من....

فداي اون قيافه گرفتنت...

ميخوام هزار تا بوست كنم اينقدر ناز شدي.

حالا زوده ماشين سواري عشقم


تاریخ : 10 مرداد 1392 - 01:23 | توسط : مامان ستايش | بازدید : 4852 | موضوع : وبلاگ | 21 نظر

افطار رفته بوديم پارك عزيزدلم........

.با دوستاي بابايي رفته بوديم خيلي خوش گذشت


تاریخ : 10 مرداد 1392 - 00:10 | توسط : مامان ستايش | بازدید : 1079 | موضوع : وبلاگ | 6 نظر

براي مادرم كه تا هميشه ......

كم ات آورده ام مادرم!

در حسرت يك لحظه باتو بودن: مادر ميخواهم با تو سخن بگويم مي خواهم از روزهاي سخت بي مادري بگويم از روزهايي كه خورشيد از آسمان روز و ماه و ستارگان از آسمان شب هجرت كرده بودند از غربت بي مادري كه بلاي عظيم و دردي جانكاه است. دلم مي خواهد از بي رحمي تقدير بنالم و از بي پناهي ام برايت بنويسم از آرزوهايي كه بر دلم سنگيني ميكند از قصه آشفتگي زندگي كه بي تو دارم. مادر جان: كاش مي دانستي چقدر دلم تنگ شده است براي آغوش پر مهر و گرمت كه بي رياترين بستر آغوش هاست. دلم تنگ شده است براي چشمانت كه پر فروغ ترين چشمان دنياست و در آنها مي توان غوطه خورد و از بار غمها كاست و دستهايت كه چون شاخه هاي گل ياس رازقي است. مادر: در تمام لحظات تنهايي ام بارها و بارها نامت را زمزمه ميكنم اما سكوت و سكوت و سكوت تنها پاسخ من است. مادر: تو ميداني چقدر سخت است هزاران حرف در دل داشتن گوش شنوا اما نيافتن. كاش مي دانستي حسرت يك لحظه مادر داشتن در قلبم مانده است و پس از تو تمام آن روزهاي خوش نيز به فراموشي سپرده شده است. تو رفتي بي صدا و آرام مثل ابر از آسمان اما هيچ كس غم پنهان مرا درك نكرد هيچ كس از پشت قاب خنده هاي تلخ من ديدگان بارانيم را نديد هيچ كس ندانست و يا نخواست بفهمد كه در قلبم غمي به عظمت كوه البرز نهفته است. گاه گاهي كه قطره هاي اشك از چشمانم سرازير مي شود حس ميكنم در كنارم نشسته اي و با دستهاي پر مهرت مرواريد اشك را روي گونه هاي تب دارم جمع مي كني حتي طنين صدايت را ميشنوم . مادر تنها آرزويم اين است كه يك بار ديگر ببينمت و فرياد بزنم و بگويم مادر: دوستت دارم چون تو تنها معناي زندگي ام هستي وزندگي بي تو هيچ معنايي برايم ندارد. باور كن كه هجرانت برايم غير قابل باور است. مادر فراموش نميكنم آن شب را كه آخرين ديدارمان بود چشمانت مثل دو خورشيد در يك آسمان پر فروغ و نگاهت چقدر دلسوزانه و آميخته با محبت بود عجب شبي بود هر غروب با كوله باري از خستگي غريبانه چشم به راهت هستم.... شايد بيايي و غم بي همزبانيم را كه برشانه هايم سنگيني ميكند را با تو تقسيم كنم. بي تو زيستن چه دشوار است و تو چه آسان و چه آرام پر كشيدي كاش هيچگاه آن روز شوم در دفتر ايام عمرمان ثبت نشده بود اي كاش تو بودي و من نبودم اين گونه كمتر آزار ميديدم كه چون تو بودي قدر و ارزش مادر داشتن را درك نميكردم اكنون كه نمي يابمت به ارزش و بهايت پي برده ام اما افسوس...  ديروز 92/04/28  اولين سالگرد مامانم بود و براش تو خونه ي خودش مراسم افطاري گرفتيم. روح همه ي ماماناي خوبي كه از اين دنيا رفتن و روح مامان گل من شاد......


تاریخ : 30 تیر 1392 - 03:29 | توسط : مامان ستايش | بازدید : 1037 | موضوع : وبلاگ | 5 نظر

بدترين اتفاق زندگي ما!!!!!!!!!!

ستايش جان تو مامان جنت و خيلي دوست داشتي و هر چي ميرفتيم خونشون ميرفتي باهاش بازي ميكردي اونم خيلي خيلي تو را دوست داشت . تو كه 1سال و 4ماهه بودي ماماني مريض شد و بيمارستان بستري شد 1ماه قبل از عيد بود دكترش ميگفت بايد سرشو جراحي كنيم . يه جراحي قبل از عيد انجام دادن دو سه روز قبل از عيد مامان مرخص شد اومديم خونه قرار شد دوباره بعد از 13بدر ماماني براي جراحي بعدي بيمارستان بستري بشه. بعد از عيد شد و دوباره ماماني رفت بيمارستان. جراحي بعدي را كه انجام دادن ماماني تا 1ماه تو آي سي يو تحت مراقبت بود دوباره دكترش ميگفت يه جراحي ديگه داره براي بار سوم جراحي شد و تقريبا 4ماه بود يعني تا خرداد اون سال مامان بستري بود تا بهتر شد و مرخص شد ولي متاسفانه به خاطر جراحي هايي كه انجام داده بود نميتونست راه بره.وقتي اومديم خونه قرار شد من و خاله طيبه و خاله فاطمه هر روز يكيمون پيش مامان بمونيم و اينكارو كرديم تو خيلي با ماماني بازي ميكردي و دوستش داشتي از بس كه حرف ميزدي و بلبل زبوني ميكردي ماماني بهت ميگفت قربون اون زبونت برم.اين روزا گذشت تا دوباره بيماري ماماني عود كرد و 14تير91 توي بيمارستان بستري شد دقيقا يادمه چهارشنبه بود و فرداش نيمه شعبان بود روزا ميگذشت و مامان هيچ فرقي نميكرد يه وقتايي يه كم بهتر بود يه وقتم بدتر ميشد تا اينكه 28 همون ماه يعني دقيقا دو هفته بعد از بستري مامان چهارشنبه صبح بود كه من پيش مامان بودم ظهر فهيمه دختردايي اومد من رفتم خونه دوباره بعداظهر خاله طيبه پيش مامان بود و ساعت 12شب كه دوباره من رفتم پيش مامان خاله طيبه خداحافظي كرد رفت من برگشتم تو ي اطاق مامان ديدم حالش بد شد رفتم به دكتر گفتم اومد ولي نتونستن كاري بكنن و ماماني از پيش ما رفت . اون شب بدترين شب توي زندگيم بود كاش هيچوقت اين اتفاق بد نمي افتاد.تو از اون روز تا الان كه 3سال و 3ماهته مدام سراغشو ميگيري و گريه ميكني كه دلم براش تنگ شده هميشه ميگي ماماني رفته پيش خدا. كاش بود و بلبل زبونياي الانت و ميديد.تو اونموقع 2سال و 8ماهت بود.


تاریخ : 09 اسفند 1391 - 04:46 | توسط : مامان ستايش | بازدید : 1049 | موضوع : وبلاگ | 2 نظر