پنجشنبه25/7/92 ظهر بود كه خاله اعظم زنگ زد و خيلي ناراحت بود و از من خواست كه بابا حاجي را ببريم بيمارستان و چون كه بابايي تو و شوهر خاله طيبه سر كار بودن من و فرهاد پسر دايي بابا حاجي را برديم بيمارستان و بستري كرديم بعد خاله مريم اومد پيش بابا و من و فرهاد برگشتيم.
همه به خاطر بستري شدن باباحاجي ناراحتيم. مخصوصا ما كه چون خونه ي مادريمون با اونا كنار هم بود و تمام دوران كودكي و نوجوانيمون تا موقع ازدواج با اونا گذرونديم و ساعتهاي زيادي از روز را با هم ميگذرونديم
باباحاجي واقعا خوش اخلاق و مهربونه و همه دوستش دارن. جا داره بگم كه براي ما واقعا پدري كرده و ما مديونشيم.
از خدا ميخوام به حق بزرگيش قسم بابا را شفا بده تا دوباره شادي به خونه ي پدربزرگ برگرده. انشا....
خدايا خودت همه ي بيمارارو شفا بده بابابزرگ من و هم شفا بده. آمين
از همه ي ماماناي خوب و باباهاي مهربون نيني پيجي خواهش ميكنم براي شفاي پدر بزرگم دعا كنيد. ممنون