ستايش

ستايش جان تا این لحظه 14 سال و 6 ماه و 1 روز سن دارد

براي ستايشم

من 17اسفند1387بود رفتم براي آزمايش تست حاملگي و قرار شد جوابشو بعداظهربهمون بدن اون روز من شيفت بعداظهر شركت بودم قرار بود بابايي جواب آزمايش و بگيره به من خبر بده .واي چه حسي داشتم تا اينكه ساعت 4بود كه زنگ زد و گفت مثبته شوكه شده بودم همون روز به رييس شركتمون گفتم كه ديگه نميام بابات اين خبر و اول به عزيز و بابابزرگ داده بود وبعد وقتي باهم رفتيم خونه ماماني به اون گفت.بعد19اسفند رفتم زيرنظردكتر طاهره فهيمي نژاد . ماه به ماه براي چك كردن سالم بودن تو و خوب بودن وضعيت خودم ميرفتم پيش دكترم.زماني كه تو را حامله شدم 24سالم بود گروه خونيم Bمثبت بود و وزنم52بود اوايل حاملگي تاوقتي 5ماهه شدي خيلي حالت تهوع داشتم ولي بقيه ي دوران حاملگيمو به خوبي و بدون هيچ مشكلي پشت سر گذاشتم كلا 8كيلو اضافه وزن داشتم تاآخر حاملگي.يه چيز جالب ديگه اينكه تو دو ماهه بودي كه فهميديم خاله طيبه بچه ي دومش و حامله است .يه بار وقتي 4ماه ونيمه بودم رفتم سونو گرافي براي اينكه بدونيم تو قراره بشي دختر ناز ما يا گل پسر ما ولي متاسفانه سونو گرافي نشون نداد دوباره 5ماهگي رفتم بابايي خيلي دوست داشت كه تو دخترباشي وقتي از اطاق سونو اومدم بيرون بهش گفتم پسره يه كم تعجب كرد ولي گفت انشا... سالم باشه تا اينكه من بهش گفتم دروغ گفتم دختره انگار دنيا را بهش دادن خيلي خوشحال شد. براي انتخاب اسمت هركسي يه نظري ميداد من هستي خيلي دوست داشتم و بابايي ستايش عمه ها و بقيه هم هركدوم يه اسمي ميگفتن تا اينكه قرار شد اسماي پيشنهادي را بذاريم بين قرآن و باز كنيم هركدوم اومد همون باشه به محض اينكه قرآن و باز كرديم شد ستايش همون اسمي كه بابات خيلي دوست داشت بقيه دوران حاملگي من به خوبي گذشت تا اينكه دكترم گفته بود اگه درد داشتي كه سريع بيا بيمارستان واگرنه بايدچهارشنبه صبح زود بيايي براي بستري .جمعه 9آبان1388بود يعني چهارروز قبل از اينكه تو به دنيا بيايي بابا شيفت شب بود ومنم خونه ي ماماني بودم يهو گوشي خونه ي مامان زنگ خوردعمو علي بود ميگفت خاله طيبه مشكل پيدا كرده بردمش زايشگاه ما اول باور نكرديم تا اينكه ماماني رفت زايشگاه و خبر داد كه آره دكتر گفته بايد بستري بشه كه صبح زايمان كنه فرداي اون روزياسين به دنيا اومد تو بايد زودتر به دنيا ميو مدي ولي اون وروجك زودتر به دنيا اومد. چهارشنبه صبح شد من و ماماني و بابا رفتيم بيمارستان ميلاد من بستري شدم ماماني و بابا برگشتن خونه براي من سرم وصل كردن ولي متاسفانه به خاطر اينكه ضربان قلب تو كم و زياد ميشد گفتن بايد بابا يي بياد رضايت بده سزارين بشم زنگ زدم دوباره ماماني و بابا اومدن .ساعت 20دقيقه به 11صبح رفتم اطاق عمل و تو ساعت 11و5دقيقه به دنيا اومدي من ساعت 1ظهر به هوش اومدم تو كه به دنيا اومدي ماماني و بابا و خاله مريم پشت در اطاق عمل منتظر بودن تا تو را بردن و اونا تو را ديدن وقتي من به هوش اومدم من و بردن توي اطاق خودم و تو را كه عزيز دلم بودي آوردن. اون روز ماماني پيشم بود بعد شب عزيز و عمه اعظم و فاطمه اومدن.فردا صبح مرخص شديم اومديم خونه ي خودمون.ماماني از اون روز تا 14روز كامل خونه ي ما موند و از من و تو مواظبت كرد وقتي رفت خونه ي خودشون جاش خيلي خالي بود يادمه بهش زنگ زدم گريه ميكردم ميگفت چيزي شده ستايش طوري شده بهش گفتم نه جات خيلي خاليه خنديد و ميگفت فردا دوباره ميام.ستايش جان الان كه دارم اينا رو براي تو مينويسم دقيقا 7ماهه كه ماماني و از دست داديم و به قول تو ماماني رفته پيش خدا. خيلي جاش تو زندگيمون خاليه كاش بود و بلبل زبوني كردناي تو را ميديد.


تاریخ : 29 بهمن 1391 - 22:55 | توسط : مامان ستايش | بازدید : 815 | موضوع : وبلاگ | یک نظر

  • به نی نی پیج خوش اومدی وب زیبایی داری عزیزم دخترتون هم خیلی ناز هستند خدا نگهدارشون باشه
    خدا مادر بزرگوارتون رو هم رحمت کنه وهرچی خاک ایشون هست بقای عمر شما باشه مطالبتون رو که خوندم یاد به دنیا اومدن سونیاو مامانم افتادم مادر من هم یکسال نیم پیش از دنیا رفتند و شیرین زبونیهای دختر من رو ندیدند خدا رحمت کنه همه اموات رو

نظر شما

نام
ایمیل
وب سایت / وبلاگ
پیغام