ستايش

ستايش جان تا این لحظه 14 سال و 6 ماه و 7 روز سن دارد

به عشق تو نفس ميكشم....

عزيزدلم, ستايش قشنگم امروز بعداظهر باهم رفتيم سر خاك ماماني تو هم رفتي با دوستت حسين حسابي بازي كردي و موقع برگشت تو با بقيه رفتي خونه ي مادر و من رفتم خونه دنبال بابا تا باهم بياييم و طبق عادت هميشگيمون كه هر هفته پنجشنبه شب ميريم خونه ي مادربزرگ بابا امشب هم بريم .

من و بابا اومديم دنبالت و رفتيم اونجا دوباره حسابي بازي كردي و چون بابا بايد به جاي يكي از دوستاش ميرفت شركت ما برگشتيم خونه ي مادر جون( مادر بزرگ من) و بابا رفت شركت. اونجا متوجه شدم كه بدنت داغ شده و احساس كردم تب داري اونموقع بود كه انگار دنيا رو سرم خراب شد خيلي ناراحت شدم

ماماني من نميتونم ببينم تو يه ذره كم حال باشي چه برسه تب كني. بعد با هم اومديم طرف خونه ولي شما از شدت خستگي و بي حالي توي ماشين خوابت برد وقتي رسيديم برات شياف گذاشتم و تو خوابيدي منم اومدم سراغ وبلاگت و دارم برات مينويسم ولي همچنان حالم گرفته است.

گاهي ميام بالاي سرت و چند تا بوس روي صورت مثل ماهت ميزارم و به اين فكر ميكنم كه اگه تو نبودي زندگي هيچ معني نداشت. تويي كه به زندگي من وبابايي عشق و شور دادي.

وقتي به بابايي زنگ زدم و گفتم كه تب كردي اينقدر ناراحت شد كه نگو آخه بابايي عاشقته و هميشه ميگه به داشتن ستايش افتخار ميكنم.

ماماني اميدوارم صبح كه از خواب بيدار ميشي خوب شده باشي و دوباره بشي همون ستايش پر شر و شور كه صداي خنده اش همه ي فضاي خونه را پر ميكنه.

الهي درد و بلات بخوره تو سر من خواهش ميكنم زود خوب شو و ديگه هيچوقت مريض نشو.


تاریخ : 12 مهر 1392 - 09:24 | توسط : مامان ستايش | بازدید : 3417 | موضوع : وبلاگ | 30 نظر

نظر شما

نام
ایمیل
وب سایت / وبلاگ
پیغام